اول بگم که البته که خوشحال و شاد و پرانرژی نیستم اما خب غمگین هم نیستم!
و بعد اینکه این خاطره واقعا الکی انقدر زیاد طولانی شد. دوست داشتید نخونید بگید خلاصهش رو بگم بهتون یا جاهای مهمش که خوندنش تاثیرگذاره رو براتون رنگی کنم همونجاها رو بخونید. فقط نتیجهگیری آخرش خیلی مهمه:)
باید اون دختره رو به طول و تفصیل تعریف کنم که دم سردر شریف ازم پرسید قاسمی کجاست؟ و خب من اون روز امتحانام تموم شده بود و یهمقدار زیبایی از سرخوشی بعد کنکور تو وجودم بود و داشتم با صدای تقریبا کرکننده ای ناوک گوش میدادم:) که به زبون اشاره خانومه بهم فهموند کارم داره و آدرس رو ازم پرسید. خب واقعا نمیدونستم چهجوری بگم همینراهی که اومدی رو برگرد برو عقب و به اولین بریدگی که رسیدی نه دومیش برو بالا تا بینهایت و میرسی به یهجایی که یه عالمه دانشجوی کولهبه پشت رو میبینی و اون رو بپیچ و برو تا برسی به مقصدت! برای همین هم بهش گفتم من دارم از همونور میرم بیا باهام! و خب میدونی بهم اعتماد نمیکرد چون از یه تعمیرکاری شنیدهبود که همینطور برو بالا تا بهش برسی و این دوستمون جهت بالا و چپ رو اشتباه متوجه شده بود! بگذریم.
راه افتادیم و تقریبا ده دیقه تا یکربع راه پیش رومون داشتیم. به خودم گفتم زهرا حالا وقتشه که به خودت ثابت کنی، روابطعمومیت اونقدرها هم اسفبار نیست:). و شروع کردم که "هوا یه جوریه که صبحها باید لباسگرم بپوشی و عصرها لباس خنک!" خب عزیزم:| گند زدم:) گفت "آره همه پروازهای اصفهان از دیشب تا حالا به خاطر هوا کنسل شده!" (فقط نفهمیدم چه ربطی به حرف من داشت!) و بعد ادامه داد" به خاطر هوا همه پروازها کنسل میشه ولی." بعد خب راستش از اینجا به بعد رو نشنیدم اما حدس زدم که جایخالی رو با عبارت "برای حمله موشکی کنسل نمیکنن" پر کرده! میدونین وقتی با کسی واقعا حرفی نداری همه موضوعاتتون یه سری طرح دوخطی میشن! یکی تو میگی جوابت رو میده و سریعا موضوع سوییچ میشه.خب فکر کنم حدودا راجع به 7 یا 8 تا موضوع صحبت کردیم که اونی رو که من منتظرش بودم بالاخره به زبون آورد" مطمئنی داریم درست میریم؟ خیلی وقته تو راهیمها!" و بهش اطمینان دادم که بله من هرروز صبح و شب از همینجا میرم دانشگاه و برمیگردم. پرسید شریف درس خوندن خوبه؟ گفتم فکر نکنم بد باشه:) و درباره آرزوهای برباد رفتهش و اینها صحبت کرد و گفت یه بچه شهرستان هیچجوره نمیتونه تو تهران کار پیدا کنه. من واقعا نمیدونستم درباره چی داره صحبت میکنه برای همین فقط گوش دادم به حرفش. بعد ادامه داد که خوش بهحالت که اینجا درس میخونی. گفتم من دانشگاه تهرانیم! گفت آخی ناراحت نباش حالا:/ که واقعا چرا اونجا فکر کرد من ناراحتم؟ :|
بهم گفت اونی که بهم آدرس داد خیلی از سر باز کن بود. یه بخیه تقریبا قدیمی روی صورتش داشت، به نظر من کسایی که از بچگی یه اتفاقی براشون افتاده که مثلا بخیهای چیزی دارن، عقدههای خیلی زیادی تو وجودشونه به خاطر بچگیشون! فکر کنم برای همین اون آقا آدرس اشتباه به من داد. (الان چند تا باگ وجود داشت. اولی اینکه تو که مهندسی خوندی و خودت رو انقدر بیاستعداد میدونی که نمیتونی کاری دستو پا کنی برای خودت، چهطور ممکنه انقدر نظر دقیق و روانشناسانهای بدی؟ دومی اینکه اون آقا آدرس اشتباه نداد، تو اشتباه فهمیدی. و بزرگترینش اینکه به من و صادق توهین کرد!)
خب ما وقتی 5سالمون بود صادق پیشونیش خورد به اتو و جای سوختگیش شبیه جای یه بخیه موند. من یادمه همونموقعی که داشت درد میکشید چهقدر خوشحال بود که شبیه زخم روی پیشونی هریپاتر شده:) و من عمیقا گریه میکردم که چرا بخیه گوشه چشمم (که الان به نظرم واقعا قشنگه و باعث کشیدگی چشمم شده) روی پیشونیم نبوده که من هم شبیه هریپاتر بشم. حتا من انقدری خوششانس بودم که یهبار بعد اون زیر چونهم هم پاره شد و بخیه نیاز داشت اما پیشونیم هرگز:دی.
بهش چیزی نگفتم چون به خاطر کرمپودری که زده بودم نمیتونست جای بخیههام رو ببینه. و بعدش فکر کن چی گفت؟ گفت البته از رنگ پوست تیرهش مشخص بود که همه بچگیش رو در حال کار کردن بوده! این هم یه نشونه دیگه برای عقده داشتنش. و وای عزیزم من واقعا مخم داشت سوت میکشید. البته که من هم پوست نسبتا سبزه و تیرهای دارم!
یاد فاطمه افتادم. یه روز که داشتن توی سالن مطالعه پیش دانشگاهی باهم بحث میکردن که لباس روشن به من میاد یا نه، فاطمه گفت "نه ببین اینجوریه که کسی که پوستش تیرهس باید لباس روشن بپوشه که رنگش روشنتر به نظر بیاد و کسی هم که پوستش روشنه باز هم لباس روشن بپوشه تا سفیدیش بیشتر به چشم بیاد و قشنگ تر بشه!" من واقعا برام سوال شده بود که چهطوری تونسته وقتی من به عنوان یکی از نزدیکترین دوستهاش اونجا نشستم، چنین توهینی بهم بکنه و صراحتا بهم بگه که خب زهرا. تو واقعا معیارهای زیبایی رو نداری!!
باز هم بهش چیزی نگفتم چون کرمپودر روی صورتم بود و معلوم نبود که دقیقا پوستم چه رنگیه! ولی دیگه حرفی هم نزدم.
این داستان صرفا برای من فان بود. اهمیتی نداشت و فکر کردم خب از این به بعد توی یه روز معمولی که امتحانام تموم میشه ومی نداره کرم پودر بزنم که کسی که واقعا نمیخواد بیشعور به نظر بیاد، راحت باشه و قضاوتهاش رو راجع به پیشینه و عقده آدمها پیش من خالی نکنه و در درون خودش نگه داره. نمیدونم. آدم میفهمه تو چه دنیای عجیبی زندگی میکنه! چه حرفهای ساده و صدمنیهغازی، اتفاقی و ندونسته به قلب آدما شلیک میشن! نمیدونم. ترسیدم که این مکالمه همونقدر که برای من بیاهمیت بود برای یه دختر کرمپودر زده دیگه مهم باشه و جلوش تکرار بشه. واقعا نمیدونم:)
از لای در نیمهبسته این اتاقها که از پشتش صدای گریه شنیده میشه، نور پاشیده توی راهروی نیمهتاریک، نیمهمهتابی و نیمهتنگ!
بله جانم. ما همهچیزمون نصفهنیمه ست اصلا! تو فرض کن نیمهجون شدیم تو این سرما. روزای تاریک قویتر برگشتن. اما هنوز از لای در نیمهباز اتاقها نور میپاشه توی راهرو.
عکس رو ٣صبح امروز گرفتم. دیشب هنوز صبح نشده، این واقعا عجیبه!
پ. ن1: دخترم، هیچوقت بچه آخر خونه نباش. همه غمها رو دوش توئه چون کوچیکتر از اونی که فریاد بزنیشون.
پ. ن2: عزیزم تو سادهای و من دلم برات تنگ شده و دوستت دارم. حتا اگر به خونه ما پناه بیاری و ساعتها توی اتاق قدیمی خودت گریه کنی اما من حتا نبینمت.
پ.ن3: من میترسم یه روز مادر شم و بعد از یه فشار خیلی سخت از طرف بچهم بلرزم و حالم بد بشه و فشارم بره بالا تا 18روی 13! خدای من! دیشب فقط تو رحم کردی که هرکدوم از ما نمردیم. برای زیبا، دوستی رو رسوندی تا باهاش تا صبح ویدئوکال کنه و درس بخونه. برای من، دوستی رو رسوندی تا باهام بیدار بمونه و بهم عکس نشون بده و برای مامان، خانواده نگرانی رو قرار دادی تا آرومش کنن! چهکسی طاقت غمهای بزرگتر رو داره جانم؟
یکی از شبها یه پستی رو شروع کردم به نوشتن، که درگیر شدم و نرسیدم تمومش کنم و پستش کنم! فردا ظهرش هم که نگاه کردم دیدم دیشب خدا رحم کرد که اون پست رو نذاشتم بس که مزخرف بود.
یه جاییش نوشته بودم: " به مامانم اینا نگفتم از تصادف امروزم و فقط اعلام کردم که کمرم تیر میکشه. البته حالا اصلا نیازی به نگرانی نیست. یه دوش گرفتم و بهتر شدم. در واقع اگر الان واقعا غمگین نبودم براتون ماجرای تصادف رو کاملا تعریف میکردم یا ماجرای اون دختره که دم سردر شریف ازم آدرس پرسید و من تا قاسمی مشایعتش کردم چون قطعا گم میشد "
خب من الان واقعا غمگین نیستم و دلم برای پست گذاشتن جوری تنگ شده که میخوام خلتون کنم.
من خیلی وقت بود ماشین نبرده بودم بیرون! چون حدودا دو سالی هست که محیطزیست واقعا برام خیلی مهم شده و تقریبا الان سه ماهه که سعی کردم چند قدم به پسماند صفر بودن نزدیک شم (خب الان فکر میکنم بزرگترین مشکلم با این موضوع و آخرین مرحله احتمالا برای من برمیگرده به شستن پدهای پارچه ای!) به هرحال من بقیه رو هم مجبور کردم از ماشین استفاده نکنن یا کمتر اینکار رو انجام بدن! و خودم هم حتی تاکسی هم سوار نمیشم تا خودم رو سرزنش نکنم.
داشتم میگفتم خیلی وقت بود ماشین نبرده بودم بیرون ولی کاملا مسلط بودم به ماشین و حرکات دست و پام رو تقریبا ناخودآگاه انجام میدادم! جانی رو رسوندم خونهشون و داشتم در کمال عذاب وجدان تنهایی برمیگشتم خونه و تقریبا صدای موسیقی رو جوری بلند کرده بودم که هیچ چیز دیگهای نمیشنیدم و همزمان داشتم از روی نقشه نگاه میکردم تا نزدیکترین راه رو به خونه پیدا کنم! توی سرازیری مرزداران، با صدای کوبیده شدن وحشتناکی به خودم اومدم! و دیدم بله:) من با سرعت ۵٠ توی سرازیری کوبیدم به یه تاکسی سبزرنگ:)) خب من واقعا انتظار داشتم اولین تصادفم یه ذره با ابهت بیشتر، سرعت بالاتر و صدمات چشمگیرتری همراه باشه! به هرحال ترمز دستی رو کشیدم و اومدم پایین. جانم چی میشه اگه من هم یه بار شبیه این فیلما مثلا تصادف کنم و از شوک نتونم از ماشین پیاده شم یا دیگه نشینم پشت فرمون؟ خب این بهشدت هم جذابه ولی من اصلا نمیتونم انقدر سانتیمانتال باشم! (من دقیقا اونموقع داشتم به اینا فکر میکردم برای همین یهکم شوکزده به نظر میاومدم!) خلاصه که از راننده تاکسیه اصرار که تو زدی سپر ماشینم رو داغون کردی، والا منم انکار نمیکردم ولی صرفا نگران خیابون بند اومده بودم و هی پشت هم میگفتم بیا ماشینهامون رو ببریم یه گوشه دربارهش حرف میزنیم. و وقتی قبول کرد لوگوی ماشینم رو از وسط خیابون برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم. بله، بیشتر به نظر میرسه سپر ماشین من داغون شده باشه تا ماشین اون:) خلاصه که رفتیم جلوتر و من میخواستم کنار خیابون پارک کنم که حاجی بوق زد که بیا دنبالم! رفتیم خیابون بغلی و باز هم خیابون بعدیش و خوشبختانه بالاخره قبل از اینکه من واقعا از ترس سکته کنم و تصمیم بگیرم پامو بذارم روی گاز و فرار کنم یه جایی ایستاد.
پیاده شدیم و تمام مدت داشت غر سپری رو میزد که حتی ذره ای کج نبود! همهجاش رو نگاه کرد و من گفتم اگر بخواین میتونم خسارتش رو همینجا بدم بهتون، اگه نه بگیم پلیس بیاد (از اثرات با گواهینامه رانندگی کردن: شجاعت کافی برای آوردن اسم پلیس و اصلا تصادف کردن:دی)، یا بریم تعمیرگاه هرچی شد من حساب کنم، یا کارتم رو نگه دارین پیش خودتون و.! جدا یه ده دیقه ای داشتم پیشنهاد میدادم بهش. بعد همینطوری که داشت نگاهم میکرد گفت نمیخواد. بفرمایید. فقط از این به بعد مواظب باشید! گفتم خب چرا؟ چند بار همین دیالوگ تکرار شد و نهایتا گفت ازتون خوشم اومد. قیافه خوبی دارین! بعد که یه ذره با شک نگاهش کردم گفت منظورم اینه که دختر خوبی هستین. بیشتر دقت کنین تو رانندگی!!
خب عزیزم بعدش که نشستم تو ماشین دست و پام میلرزید. وایسادم تا رد شه و براش یه بوق تشکر طور زدم. و بعد همونجا نشستم فکر کردم شاید حرف خیلی مناسبی هم نزد و در واقع اصلا چرا کسی باید بتونه توی اون شرایط اونم به من با این پوشش چنین چیزی رو بگه؟ و خب چرا باید کسی بهم بگه قیافه خوبی دارم وقتی واقعا چنین چیزی رو ندارم؟
به هرحال رفتم خونه، سعی کردم لوگوی ماشین رو بذارم سرجاش و خیلی تمیز و دقیق پارک کنمش توی پارکینگ. انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده:) الان هم واقعا اتفاق خاصی نیفتاده و به جز گردندرد و کمردرد اونروز، چیزی برام نمونده جز اون سوالها! چرا باید این داستان اینجوری پیش میرفت؟ خب جانم الان واقعا ناراحتم که اولین تصادفم چندان هم باشکوه و ترسناک نبود! :))
پ. ن: ماجرای اون دختر آدرسپرس خودش به یه پست جداگونه نیاز داره! :)
با این که الان لیست فهرست مطالبم با ۶ تا پیشنویس پر شده و همهشون برام مهمن که نوشته بشن و توی این وبلاگ خونده بشن و موندگار بشن؛ ولی فکر میکنم باید بگم من یه مشکل عجیب غریبی دارم که نمی دونم چه طوری میشه بی مقدمه درباره خیلی چیزا حرف زد!
مثلا عزیزم ماجرای تصادفم رو نوشتم، خیلی دقیق و حسابشده. بعد دارم با خودم فکر میکنم خب زهرا با چه دلیل منطقیای می خوای این ماجرای مسخرهت رو به خورد مردم بدی؟ یا مثلا یه چیز دیگهای که هست اینه که درباره مشکلاتم توی خونه مینویسم و بعد میگم "بله! کسی نمیتونه کمکی بهت بکنه پس بیهوده ست!" حداقل اگر میتونستم از آخر اون پستی که یه لانگشات از ترم یکم ارائه دادم توش، به نتیجه گیریای چیزی برسم و بگم بهدرد هرکسی که در معرض ترمیکی شدنه میخوره، حتما حتما حتما منتشرش میکردم.
دوستان میخوام بگم بیاین من و وبلاگم رو نجات بدین از این تفکرات زیادی منطقیم. چون من واقعا دلم برای اینجا و همینطوری، روی هوا نوشتن خیلی تنگ شده:)
عزیزم تصمیمم رو گرفتم. وقتی از شدت درد شیرین تمرین سخت امروز داشتم به خودم میپیچیدم تصمیم گرفتم. یهو یه حسی بهم حمله کرد و گفت که زهرا همین که آدمهایی رو دوست داری و کسانی دوستت دارن کافیه. دیدم دوست ندارم تنبل به نظر برسم ولی تصمیم دارم بعضی موقعها دست روی دست بذارم تا ببینم چی پیش میاد! مثلا دیگه فکر و خیال بسه راجع به تمام آزهای ترم دیگه. فکر کردم بیشتر از اینکه از علی مشهدی خوشم بیاد، دوست دارم با خودم درگیر نباشم. مثلا فکر کردم همیشه آدمهایی دور و برم بودن که انگار دلشون نمیخواسته در آینده آدم درخشانی بشن، میخواستن درسها رو پاس کنن و از سر بگذرونن! بعد یکدفعه درونم جرقه زد که من مسیر رو پیش میرم (مثل تمام اطرافیانم) هرجور که من رو پیش میبره (که این پیش بردن فقط شامل پاس شدن نمیشه! من واقعا به احساس رضایت درونی نیاز داشتم که به علومپایه پناه آوردم!) و نهایتا از خدا میخوام که یه دانشمند تحویلم داده باشه! فکر کردم نمیخوام در ادامه زندگیم کسی باشم که نتونه هر شبی که پیش اومد رو تا صبح بیدار بمونه و با دوستش حرف بزنه. فکر کردم که دوست ندارم کسی باشم که درمقابل حرف های فلسفی و منطقی دوستهاش لال بمونه و فقط بگه نمیدونم. یا فکر کردم نمیتونم کسی باشم که مثل شلدون وانمود کنه از هیچچیز این دنیا جز فیزیک سر درنمیاره گرچه جذابیت این آدما برام غیرقابل انکاره :) البته که ماریا معتقده عجیبترین نظریهها رو درباره جذابیت من مطرح کردم! به هرحال فکر کردم وقتشه که بگم من اینم!
ماریا توی نوتاش نوشته "من براش بهترین ها رو میخوام. این جدیه میفهمی؟ براش میخوام که هرگز واژه مقدسی مثل خانواده براش مکدر کننده نباشه و ارزشو همونجا بسازه و پیدا کنه. براش میخوام که تو علم به نحوی به جایگاه دلخواهش برسه که تو مسیر هدفی زیبا و عظیم حرکتش بده. براش میخوام که خوبیش رو اطرافیانش تاثیر گذار باشه و بدی روش تاثیر نذاره. من آدم پاکی نیستم. هرگز. میفرماد ارزش آدما به تقواشونه که من زیادی بی ارزشم. برای زهرا اما حقیقتن معصومیتو میخوام. میخوام زهرای تمام لحظه ها و تمام عمرش همون زهرای لحظه هایی باشه که جز خلوص و پاکی تو نگاه و حرفاش پیدا نمیشه. آهای خدا من براش میخوام بی اشتباه راهشو جلو بره. ازون اشتباهای پشیمون کننده. اشتباهای پوشالی."
جانم این چیزی بود که به جونم نشست و فکر کردم به خاطر ماریا هم که شده باید خودم رو دوست داشته باشم! بعد فکر کردم من واقعا دوستهای مهمی دارم و در هیچ زمانی اینقدر به ترکیب دوستهام افتخار نمیکردم. گرچه باید بگم وگرنه احساس میکنم چیزی رو کم گذاشتم: هروقت که سارا رو برای کسی جزو دوستهای مهمم میشمرم، دوست دارم اضافه کنم البته که میدونم برای اون دوست مهم یا تاثیرگذاری نیستم و این واقعا چیزی از ارزش اون برام کم نمیکنه!(فقط گاهی ممکنه در خودم فرو برم که اینهم واقعا مهم نیست. ع میگه انزوا در پیش گیر فرزندم. این هم ابتدایی ترین مرحله انزوا پدر مقدس:) ) در واقع خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزها که دخترهای دیگه رو میرنجونه برای من فرق چندانی نداره چون به خیلی چیزها بی اهمیتم و دقیقا نمیدونم این خوبه یا بد!
پ. ن1: نهایتا احساس میکنم اون حرفی که میخواستم واقعا بگم رو نگفتم. فلذا در یک جمله همینجا میگم.
میخوام دست روی دست بذارم و ناراحت نباشم از این موضوع؛ چون چارلی بهم گفته هیچکاری نکردن هم خودش یه کاره! من از این حرفش واقعا خوشحال شدم:)
پ. ن2: عزیزم من یه پرفکشنیستیم که دومی ندارم:) فلذا همه این فرضیهها که دست روی دست میذارم و منتظر معجزه میمونم احمقانهست! به هرحال دوست داشتم در چند تا موضوع خاص و مقطعی زندگیم منفعل باشم و چند روز هم چنین زندگی ای رو پیش بگیرم.
پ.ن3: خب باید بگم من خوددرگیر هم هستم و بعد از پ. ن2 باید بگم انفعال برای من از مذموم ترین احساسات دنیاست و من انقدری دوست دارم توی هر موضوعی دخیل باشم و بتونم کاری رو خودم انجام بدم که مثلا اکثر اوقات که کسی ازم چیزی میخواد(توی خیابون حتا) من هول میشم اگه نتونم اون کار رو انجام بدم و کلی فکر میکنم و خودم رو به بدبختی میندازم تا بتونم کاری که طرف خواسته و چندان هم براش مهم نبوده رو انجام بدم! حتا میخوام بگم اگر کسی از من کمک نخواد هم مثل یه آدم خیلی فضول میرم سرک میکشم تا ببینم میتونم اون کار رو انجام بدم یا نه! مثلا همین دوشنبه قبل امتحان حوصله خوندن نداشتم و توی مسجد یه جای گرم و کنار شوفاژ دراز کشیده بودم و کتاب "فیزیکدانها"م رو میخوندم که دیدم یه خانومه ته مسجد داره از یکی میخواد وسایلش رو نگه داره تا بره و برگرده و طرف خیلی راحت گفت نه من میخوام برم چنددیقه دیگه(من در این شرایط تا 24 ساعت بعدش هم حاضر بودم بمونم و اونکار رو به سرانجام برسونم) به هرحال من از جام پاشدم و رفتم ته مسجد به خانومه گفتم من تا یکی دوساعت دیگه اینجا هستم وسایلات رو بذار کنار من! بعد الان که فکر میکنم کسی بیاد اینجوری از من خواهش کنه که بده وسایلات رو نگه دارم بهش شک میکنم و ترجیح میدم سنگینیشون رو با خودم بکشم و ببرم :دی
پ. ن4: این چند وقت گنگ بودم! به خاطر امتحانا و به خاطر اینکه هرچی بیشتر میخوندم حرفهای کمتری برای نوشتن و حرفهای بیشتری برای گفتن داشتم. از طرفی دوست داشتم اینجا هم بنویسم، پنجره قشنگم:)
پ. ن5: آهنگ عنوان: هیچی نمیشه از بابک افرا.
هروقت واقعا دوست داشتین از همه چی ببرید و با زندگی عادی فقط حال کنین گوش بدینش:) از من به شما نصیحت!
عزیزم توی همین چندماه اندکی که 19 سالم بود، این دومین باره که عمیقا نمیدونم چی میتونم بگم و از کجا باید شروع کنم. مثل اول صبحایی که سرماخوردی و از خواب که بیدار میشی صدات درنمیاد با اینکه داری حرف میزنی!
بار اول بعد از شلوغیهای آبان بود. وقتی نت باز شد صدام توی اینستا درنمیومد تا چندین هفته. دوست داشتم عکسی بذارم که وای چه قدر دنیا قشنگه. اما واقعا که نبود. بعد از هزاران هفته هم اونقدرها نیست هنوز! (با اینکه همیشه در هر شرایطی پرترین نیمه لیوان رو نگاه میکنم و حتا تو یکی از بدترین شرایط همین هفته به یکی از دوستام گفتم "بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم"! ) البته بیشتر به این علت که دوست نداشتم شبیه کسی باشم که دائما داره حرف میزنه و وقتی جلوی دهنش رو میگیرن همچنان داره تلاشش رو ادامه میده برای حرف زدن و وقتی دیگه خسته میشن و دستشون رو برمیدارن میبینن هنوز داره یه بند حرف میزنه. انگار نه انگار یه مدت صداش درنمیاومده!
جانم ام طوبا از اردن بهم پیام داده اگه میخوای فلان چیزو استوری کن! من فرداش امتحان زیست داشتم ولی نشستم براش توضیح دادم که چه قدر حرفایی که توی اون عکس بود برای من بی معنی بود و دقیقا نمیخوام چندان به سمتی کج بشم! ترجیح میدم با خودم کنار بیام، تمام شرایط رو ببینم و از قضاوت به دور باشم. ناراحت شد؟ نه جانم! فکر کرد من منحرف شدم از راه راست هدایت. گفت در تمام این دوهفته فقط دوتا استوری گذاشتی که اونم جوری بود که به هیچکس برنمیخوره باهاش! برام پستهای دیگه ای فرستاد و حتا نگفت"دلم برات تنگ شده". خب من واقعا فقط "دلم براش تنگ شده!" همین:)
الان هم دوست ندارم بیام بنویسم چه قدر از فضای مسموم شوآف بدم میاد. چه قدر سرگیجه میگیرم وقتی اینستامو باز میکنم. ع بهم میگه از سکوت حرف زدن پارادوکسه. آره عزیزم پارادوکسه. توی جهانی از پارادوکس ها زندگی میکنیم که به هر جهتی متمایل بشیم با کله میفتیم وسط یه پارادوکس دیگه!
دوست دارم زندگی انقدر عادی باشه که آدمهای عادی فکر نکنند حرفهاشون مهمه! که فکر نکنند باید حتما استوری بذارند که عقیده میلیون ها نفر رو با چالش روبهرو کنه! دوست دارم بتونم بیام بنویسم امروز امتحان زیست دادم و سختترین رخداد زندگی تحصیلی من تا اینجا بود. که مثلا بگم بله از حال بد دیشب، موهای 15 سانت کوتاه شدهای برای من مونده و ناخنهای از ته گرفته شدهای!! حداقل اجازه هست بگم من دوستهای الانم رو با دنیا عوض نمیکنم؟ کسایی که میتونستم دیشب فارغ از قضاوت اینکه "زهرا تو الان حرف چندان مهمی نمیزنی!" بهشون پیام بدم و بگم میخوام بمیرم و زیست نخونم! :)
پ.ن1: من فکر میکردم تکامل خیلی درس گوگولی ای عه! نه جانم اصلا نیست:)) بعد فکرش رو بکن توی کتاب دائما نوشته بود systematists یا phylogenist بیلیو دت فلان! حقیقتا به یه یاس فلسفی رسیدم. باهاشون همونطوری رفتار میکرد که با لفظ ساینتیست:)
پ.ن2: خب من فکر نمیکردم یه روزی برسه که به زیستشناسی اهمیت بدم! خب هنوزم خیلی نمیدم ولی به هرحال نمیخوام جلوش ضعیف به نظر برسم:)
پ.ن3: زندگی انقدر ابنرماله که حتا باید هفتهها بشینم به این فکر کنم که دوست دارم ترم بعد همگروهیم کی باشه و کی میتونه باشه؟ جواب این دوسوال کیلومترها باهم فاصله دارن:)
پ. ن4: به ام طوبا گفتم بالاخره یه روزی میبینم یه بخشی از عقاید اینآدمایی که همهشون با ما دوستن تو یه نقطه هایی به هم میرسه، دوست دارم رو اون نقطه ها رنگ طلایی بپاشم و پررنگشون کنم اگه حتا تمام عمرم پای همینکار بره:)
البته که اغراق کردم ولی لطفا این نقطه های طلایی رو در جهت علم حرکت بدینش که من هم بتونم به حرفم راحتتر عمل کنم:))
پ. ن5: نهایتا اونی که همیشه راست میگه، در جواب سوالم میگه «ألا إن نصرالله قریب» :)
عزیزم منو از جنگ میترسونی؟ من خودم هرروز تو جنگم.
اگه میبینی از جنگ و مرگ نمیترسم به خاطر اینه که امنیت برام معنای درستی نداره! جانم من واقعا از خونه میترسم اما از جنگ نه :)
پ. ن: عنوان از مولانا:
دشمن خویشیم و یارِ آن که ما را میکشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
خودم رو مجبور میکنم بنویسم. عقب انداختن فایده نداره. از دیروز صبح روی میز آشپزخونه به غروب توی ماشین، به امروز ظهر جلوی مسجد دانشگاه و به الان توی اتوبوس. اما ناتوانم. لالم. گنگم. امشب توی بیآرتی از نگاه خیره یکی بهم متوجه شدم دارم اشک میریزم. نمیدونم با کی میتونم حرف بزنم. نمیدونم اصلا چی میتونم بگم. تمام دیروز آروم بودم مثل هرروز فقط با کمی تحیر بیشتر. یکهو شب دیدم دارم سوگواری میکنم تو دلم. برای خبری که باورم نمیشد!
صبح دعوام شد با بابا، ناراحت بودم. اینستا رو باز کردم، آخه ساعت۶ صبح کی اخبار چک میکنه؟ محمدحسین اولین نفر استوری گذاشته بود! اصلا همون یکی بود هنوز شورش درنیومده بود. میخواستم ریپلای کنم که انقدر ساده نباش پسر! بعد رفتم استوری بعدی و بعد سایتهای خبری و بعد کل دنیا رو زیر و رو کردم برای یک خبر تکذیب! مامان توی هال داشت خودش رو میزد. ناراحت بودم از دستشون، هنوز خبری هم نشده بود از نظرم، نرفتم توی هال! صادق با چشمهای پفکرده اومد توی آشپزخونه. پرسیدم خوبی؟ سر ت داد. تا غروب که دیدمش فقط یه جمله ازش شنیدم "نفسمون از جای گرم درمیادا!" و ساکت موند. عمه مامان اومد خونه. گریه میکرد که دیدید چه خاکی به سرمون شد؟ حالا چه کسی مثل سردار خواهد شد برامون؟ ما آرومش میکردیم. صادق تو اتاق باهاش حرف زد. احتمالا گفت امیدمون باید به خدا باشه و بهتر از او ها بر سرکار خواهند اومد. زیبا میگفت اینستای این روزا حالمو به هم میزنه، دنبال بر و روی پیجمونیم و از شهید مینویسیم؟! اینستا رو بالا پایین میکردم، لایک هم حتا میکردم اما باور نه.
همه کانتکتام شدن سپهبد! تحملش برام سخته. صبح به زیبا گفتم استوری گذاشتن گرچه به نظر چیزی نداره، گرچه غرق شدن تو دنیای مدرنه و سالها با هدف شهادت فاصله داره ولی خوبیش اینه که خشم مردم رو برانگیخته میکنه و همه به سمت هدف دوان دوان راهی میشن. اما عکس پروفایل برام قابل درک نبود. یعنی شما همتون باورتون شده؟ یعنی میخواین بگین من خود حاج قاسمم؟ از مهسو میپرسم چند درصد این آدما واقعا کمبود چیزی رو یه جایی از قلبشون حس میکنن؟ انگار عرصه ای پیدا کردن که خودشون رو شبیه همون انسانی جا بزنن که همیشه دوست داشتن "به نظر برسن". نمیدونم! امان از ما. که قراره فردا خوابمون ببره. تا الان در آغوش گرم و امن سردار و مِن بعد هم همچنین! تو خوابمون رویا میبینیم که من آدم خوبی بودم! دو روز عزاداری کردم. حالا واضحا جایزهم یه خواب طولانیه با رشحاتی از شوآف. ماریا میگه قضاوت نکن! جانم. مصطفا.چ که شهید شد بابای همه بود، تموم شد! اون یکی مصطفا هم همین چند سال پیش. براش مثال تابلوی نابودی اسرائیل رو توی میدون فلسطین میزنم که حالا با افتخار، پوزخند، تمسخر یا هرچی از کنارش رد میشیم و فقط "رد میشیم". ما چهطور میتونیم اینقدر خوابآلود باشیم؟ هر از گاهی خوابمون رو بپرونن و دوباره بخوابیم؟
به خودم گفتم "اگر شنبه رو خوب درس بخونی بهت اجازه میدم یه نصفه روز درس نخونی و بری تشییع جنازه." جنازه؟ باور نکرده بودم. قول کارآمدی نبود! به هرحال امروز رو درس خوندم چون فصل۶ کمپبل به هرحال سخته. دیده بودم و شنیده بودم که امروز توی دانشگاه تهران تجمعه! با خودم گفتم"جوگیرها!" و رفتم دانشگاه تا توی سالن مطالعه خواهران تا شب یکبند درس بخونم. ظهر برای نماز رفتم مسجد و اصلا جا نبود. روی پلهها نمازم رو خوندم و توی دلم چیزهایی هم نثار "جوگیرها" کردم. برگشتم بالا اما صدای مداحی و تکبیر و شعار بلند شد. هندزفری تو گوشم گذاشتم و آهنگ والسم رو پخش کردم و درجه درجه صداش رو بالاتر میبردم شاید بتونم یه ذره درس بخونم. اما صدای شعار و وامحمدا توی گوشم پیچیده بود و درنمیاومد. چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین. قرار بود از دور نگاه کنم و دیدم توی چهارراه از هر طرف تا جایی که چشم کارمیکنه آدمه! بالای پلههای پزشکی پر بود و دم در قدس و پایین تا دم بانک آدم وایساده بود. یه سری هم روی چمن ها نشستهبودند و آروم آروم گریه میکردند. اونموقه دوست داشتم جوگیر باشم، بزنم زیر گریه و بگم دیگه نخواهم خوابید. اما میدونستم قول اشتباهیه به زودی توی این سرما خوابم میبره و نابود میشم. زدم زیر گریه چون نمیتونستم قول بدم. چون دلم برای روضه تنگ شده بود و بله پام از هیئت محبوبم هم بریده شده!
حالا که دارم برمیگردم خونه توی پلی لیستهام میگردم دنبال "دامنکشان رفتی" صادق بهم گفته بذار یه چیزی رو خاص خودمون داشته باشیم. مثلا مداحی خوب رو اگه جایی شنیدیم نریم دانلود کنیم، یه کاری کنیم از قبلش، که بتونیم باهاش همخوانی کنیم. ایدهش رو الان چند ساله عملی کردم و ناراحتم واقعا که دارم حرفش رو زمین میندازم کمکم! به هرحال پیدا میکنم چیزی که میخواستم رو. بعد فکر میکنم طاقت شنیدن روضه ابالفضل داری؟ نه! پس روضه رقیه گذاشتم. قلبم ریش شد.
« این غم تقصیر آتیش پهلومه / زخمام از بوسه بابا محرومه»
+ اگر دوست داشتید بشنوید.
از کتاب مستور یاد گرفتم بشینم و نامحسوس به دنیای مردم وارد بشم. توی «۵گزارش کوتاه از نوید و نگار»ش نگار میره تو فرودگاه و روی صندلیها میشینه و دنیا براش توی سبزیها و دلتنگیهای خانمهایی که اونجا نشستن جریان پیدا میکنه. رفتم توی صحن نشستم و زیاد، خیلی زیاد گریه کردم. برای زوجی که پشتم نشسته بودن و شبیه داداشم اینا بودن. گریه کردم و فکر کردم چهطور دنیا انقدر تکراری و کوچیکه؟
یاد یکی از پستهای سارا میافتم که نوشته بود ترجیح میدم شادیهای خونه رو از دست بدم تا توی غمهاشون شریک نباشم یا یه چیزی تو همین مایهها. برای چند لحظه چنین حسی بهم دست داد و از دوری خوشحال شدم و یادم اومد الان دقیقا همون لحظاتیه که دارم خوشیها رو از دست میدم و خب خوشحالتر هم شدم:)
زنگ زدم به مامان و دیدم نه، از اون لحظههاییه که توی غمهاشون شریک نیستم. احساس خوشایندی ندارم. فکر میکنم جوونمردی نکردم، ازشون دورم و فقط میتونم گریه کنم برای زوجی با داستان تکراری. چرا آدمی انقدر ضعیف و دوره؟
دیشب وسط نوشتن پستم خوابم برد و صفحه گوشیم روشن مونده بود. زیاد اتفاق افتاده که وسط کار با گوشی بخوابم ولی هیچوقت دیگه دستم نخورده به صفحه. خیلی مسالمتآمیز من و گوشیم باهم کنار اومدیم:دی. ایندفعه پستم منتشر شده بود و واقعا خیلی تعجب کرده بودم.
فاطمه اومد بهم گفت دیشب گوشیت آلارمش زنگ خورد و اومدم برات قطع کردمش. گفتم فاطمه امکان نداره من خوابم خیلی سبکه:)) گفت نمیدونم دیگه. تازه یه چیزی داشتی مینوشتی برات ذخیره رو زدم:)) گفتم لطف کردی و نمیتونستم براش توضیح بدم که در واقع لطف خاصی نکردی!
خب ایشالا بتونم پست دیشب رو تمومش کنم:دی
عزیزم از تهران تا اینجا بیش از نود درصد حرفها حول کرونا میگرده. از آدمهایی که ماسک میزنن خیلی خوشم نمیاد. به نظر میرسه آدمهای سطحی باشن که فکر میکنن ماسک به کمکشون میاد!
جانم تو از مرگ فرار نکن. اینجوری وحشی و هار دنبالت میدوئه. آروم باش و حتی اگه نیاز بود بغلش کن:)
دخترم تو مثل مادرت نباش. کاری نکن که وقتی یکی از شبهای ١٩سالگیت داشتی آهنگ عربی گوش میدادی، احساس پوچی محض کنی و فکر کنی از زندگی تماما عقبی. من این رو برات به تفصیل توضیح میدم.
اما نور من، بدون که مادرت یه روز از صبح تا شب تمام انرژیش رو روی این گذاشتهبود که به این فکر کنه که دوستداره دقیقا چندتا از زبانهای دنیا رو بلد باشه یا چندتا عبارت خودش به دنیا اضافه کنه؟
خب جانم، بیا قبول کنیم همه زبانها پتانسیل همهچیز رو ندارن. بهتره که هرکاری رو درست به چیزی که براش ساخته شده بسپاریم. مثلا عربی رو میذارم کنار تا هروقت خواستم حسم رو به تو یا کسی که دلم رو قبل از تو بهش داده بودم بیان کنم، بدون اتلاف با بیشترین پتانسیل عاطفی به زبون بیارمش. یا برای شعرهای عرفانی و بحثهای فلسفی همین فارسی خودمون خوبه اما اگه بخوام برات رمان بخرم، احتمالا باید فرانسوی بلد باشی:) گرچه فارسی هم تاحدی کارت رو راه میندازه اما ادبیات فرانسه چیز دیگهایه. و بله عزیزم، من دوست دارم توی خونه با تو انگلیسی صحبت کنم وقتی دارم ازت میپرسم دوست داری امشب شام چی باشه؟ توی خیابون وقتی داریم از کنار اسباببازی فروشیها و یا حتی کانونپرورشفکری رد میشیم باید ازت بپرسم «وات کایند آو دیز دو یو وانت؟». انگلیسی برای صحبتهای روزمرهمون. میفهمی منظورم رو دخترم؟ شاید تو گاهی حرفهای من و پدرت رو متوجه نشی، چون داریم بعد از یه روز کاری شلوغ باهم به آلمانی نتایج آزمایشهامون رو تبادل میکنیم و همزمان پدرت داره آخرین مقالهای که خونده رو برای من توضیح میده:) و احتمالا در همون لحظات برادر بزرگترت میاد و به ایتالیایی ازمون میپرسه اسپرسو یا چای؟ و یه چشمغره بهش میرم که یعنی «درسته زبان مناسبی رو انتخاب کردی، ولی دلیل نمیشه چیزی رو با چای مقایسه کنی تو این خونه!» یادت باشه وقتی مادربزرگت بهت زنگ میزنه باید مازنی جوابش رو بدی، عزیزم ساروی نهها! مازنی،اصلا بابلی! در آخر میام پیشونیت رو میبوسم و به ترکی بهت میگم که مسواک فراموش نشه و خوابت داره دیر میشه. چون به نظرم ترکی اونقدر بامزه هست که برات بخوام شبت رو باهاش تموم کنی و شاید هم روزت رو باهاش صبح کنی:)
عزیزم من واقعا تو رو دوست دارم و به خاطر کیفیت زندگی تو هم که شده میخوام تمام این زبانها رو یاد بگیرم:)
پ. ن: کاش عربی انقدر رویایی نبود که من رو اینقدر به فکر وانمیداشت وقتی باید دستورکار آز تجزیه رو که سهساعته جلومه رو بخونم و تمرینای ریاضی رو حل کنم.
الان دراز کشیدم جلوی کتابخونهم و با ویوی کتابهای موردعلاقهم دارم این رو مینویسم.
من واقعا کرم کتاب نیستم، بودم ولی الان دیگه نه! کتابهای واقعا زیادی که بتونم بهشون افتخار کنم نخوندم اما تا دلتون بخواد شبیه نویسندهها و شاعرها فکر کردم، قلم به دست گرفتم و نوشتم! من هیچوقت رمانهای کلاسیک رو نخوندم، کتابهای جلال رو ورق نزدم، بین صفحات کتابهای روانشناسی غرق نشدم و لابهلای سطرهای کتابهای خاطرات آدمهای بزرگ شنا نکردم! من حتی کتابهای نوجوان زیادی هم نخوندم، اما اونها رو بیشتر از همه خوندم. یههفته هرشب رفتم تا برجمیلاد تا خالقهاشون رو ببینم. میدونی عزیزم؟ من داشتم از استرس جون میدادم که پدر هستی رو در چندمتری خودم میبینم. موقع صحبت کردنش درباره داستانم، بوی سرمستکننده جنوب و صدای موجهای دریا میاومد. این از بزرگترین بخشهای زندگی منه. این که به جای نوجوونهای داستانها زندگی کنم. توی مدرسه هاگوارتز درس میخوندم و مثل بچههای اسپایدرویک دنبال نقشهها میگشتم. چند روزی به جای ماری آینده رو پیشبینی کردم. تفنگ سیبزمینی اسپادمورفی رو دستم میگرفتم و مادربزرگم رو که میدیدم، فکر میکردم که تقصیر منه اگه موهاش آبی بشه. با قورباغهها به کتابخونه میرفتیم توی خیالم و با خوندن غول بزرگ مهربان دیگه از غولها نمیترسیدم. یه مدتهم توی مدرسهی خیالیم با ماتیلدا و جودیدمدمی دوست بودم. وقتهایی میشد که با ساده برای پری گریه میکردیم که معتاد شدهبود و راه فراری نداشت. یادمه یکبار از چشم گلی به بیرون پنجره اتاقم - که وسط ساختمونمون واقع شده و در واقع هیچ ویویی نداره، یعنی 10متر جلوتر از پنجره اتاقم پنجره آشپزخونه خودمونه- نگاه کردم و اتوبانی رو دیدم که به یه پل ختم شده و ماشینهای خیلی زیادی از روش رد میشن و حتی دریا رو دیدم که با کوله سفید داره از روی پل رد میشه. من با رها مسابقه شطرنج میدادم و بهخاطر زله بم گریه کردم. سوار ماشینزمان پروفسور زاالک شدم. با گرگها گریه کردم. با یونس پیانو میزدم و با زبون رمزی اون مینوشتم گاهی. با مژی رفتم سرزمینعجایب و گم شدم. با دختره به کلهمعلقهای دلقکخان خندیدم. من دستم عرق نمیکنه خیلی، اما یکمدت مثل بهنام مدام دستم رو به شلوارم میکشیدم تا خشک بشه. بهخاطر مسیح عاشق جبر ریاضی شدم و توی المپیاد شرکت کردم. با هستی توی کلک روی آب مثل آنه نمایشنامه اجرا کردیم. برای زیبا طناب و آبمیوه پاکتی خریدم. جمیل از روی درهها و قلهها میپرید و منهم. با بکتاش دوتار میزد توی خیابونهای بازار و من تماما گوش میشدم براشون. من یکبار که میخواستم برم استخر، روی بازوم رو چک کردم که نکنه مثل تتوهای داگلاس روش باشه. با آگوست تجربه سفر فضایی رو داشتم. هزل رو تا کلاسهای انجمن همراهی میکردم. درگون شبیه من بود، با او برای تیپی و خواهرش غصه خوردم، پنهانشون کردم و عذابوجدان گرفتم. پسرها من رو توی فوتبالهاشون راه میدادن اما من ترجیح میدادم توی جوادیه فوتبال بازی کنم. بعد هم یاد گرفتم کار بدی نیست که با مهدی و علی تو حیاط خونه دوچرخهبازی میکنم، من مثل نگار هیچ دختری توی همسایههامون نداشتم که باهاشون بازی کنم. پس روزها زهرا بودم همراه پسران و شبها نگار بودم علیه دختران.
این زندگی منه. پر از دوستهای عجیب و غریب که خیلی خیلی دوستشون دارم. شاید گاهی ناراحت بشم که کتاب بزرگسال خیلی کم خوندم اما به قول شازدهکوچولو با آدمبزرگها که نمیشه دوستی کرد. مثلا من عاشق هیبت و شهامت ارمیا شدم و هزاربار دلم با تمام کتابهای امیرخانی براش ریخت اما دوستش نه! میدونی اونها دورن اما شبیه آدمهای زندگیهای معمولی. میتونم توی همین دنیا بدون ذرهای سختی پیداشون کنم. چه نیازی هست که بخوام مثلا ٣٠٠صفحه کتاب بخونم براشون؟
همه اینها رو گفتم که بدونم من خیلی هم زندگیم رو تلف نکردم. شاید چیز دندونگیری نباشه و بعدا نتونم توی رزومهم بنویسم n تا کتاب کودک و نوجوان خوندم. اما میتونم بگم زندگی کردم و دوستهای زیادی دارم:)
دیشب وسط تمام ناراحتیها، نگرانیها غرغرهای مردم، وحشتها و خبرهای ضد و نقیض تعطیلی، اخبار چیزی گفت که از جایی از اعماق وجودم لبخندی بلند شد و اومد روی لبهام نشست. حس کردم دوست دارم کِل بکشم و برقصم از خوشحالی. (البته که خیلی هم بلد نیستم:دی) برای پدر هستی و زیبا. برای خالق دوستهای دوستداشتنی من. فرهاد حسنزاده نازنین در یه قدمی نوبل کوچکه و من چهطور میتونم آروم و بیهیجان باشم؟ خدایا به هانس کریستن اندرسونت قسم این جایزه رو برسون به دستش:)) خب؟
پ.ن1: لینکها اکثرشون به گودریدزه. فلذا با ویپیان بازش کنین:))
پ.ن2: من هیچکدوم از کتابهام رو نمیدم نور بخونه. چون خرابشون میکنه. هروقت مطمئن شدم میتونم بهش اعتماد کنم، یکی یکی میدم بخونه و دوباره پسشون میگیرم:))
پ.ن3: البته من حتی امیدوارم بعدا به بچهم کتاب کمپبلم که کاغذاش زرد شده و گوشههاش خورده شده رو نشون بدم و بگم همه موهای سفیدم بهخاطر همینه:) و بعد میگم بشین تا عجیبترین و پرحادثهترین سال زندگیم (یعنی ١٩سالگیم) رو برات تعریف کنم ^.^
یکبار استاد فیزیولوژیمون داشت درباره یک ماهی صحبت میکرد که ازش برای طراحی و ساخت نمونه سرطانی استفاده میشه و این واقعا هیجانانگیز بود. بذارید براتون بگم.
zebra fish یک نوع ماهی معروفه که به جای موش nude که خیلی خیلی گرونه استفاده میشه. حالا این دوتا چه ویژگی مشترکی دارن؟ جفتشون سیستم ایمنی سرکوبشدهای دارن! یعنی به راحتی میتونیم سلولهای نمونهمون رو به سلولهای اونها پیوند بزنیم و سلولهاشون اینها رو پس نمیزنن.
چیز جالبی که درباره این ماهی وجود داشت، این بود که سلول تخمش بعد از لقاح کاملا شفافه و تغییرات نمونه توی این سلول کاملا از بیرون و بدون دوربین مشخصه، بعد از 24ساعت تقریبا جنین شکل میگیره و تا ساعت 48م دیگه رنگدانهها توی این لارو ایجاد شدن و در روز سوم دیگه بالهها و دم و اینها شکل گرفته و تبدیل به یک ماهی زیبا با خطهای سیاه و سفید افقی شده. اما چیزی که اینجا مطرحه اینه که این ماهی کوچولوی طفلکی تا سه روز بعدی سیستم ایمنیش شکل نمیگیره و ما دوست داریم همچنان تحقیقاتمون رو روش ادامه بدیم.
حالا میایم چیکار میکنیم؟ خیلی ساده است و خیلی عجیب! یعنی اصلا سادهترین راهی که ممکنه به نظر بیاد و برای همین بهش فکر نمیکنیم احتمالا. میایم کاری میکنیم رشد رنگدانهها متوقف بشه و اصلا ساخته نشه. خیلی زیبا با سوزنهای نانواینجکشن، چیزی (که نمیدونم چیه؟!) رو به سلول تخم تزریق میکنیم، تا جلوی ساخت این پیگمنتها گرفته بشه! جالب نیست؟ خیلی سطحی و مسخرهست. آدم انتظار داره پای دستکاری ژنتیکیای چیزی درمیون باشه اما اینطور نیست. به این ماهیها که رنگی ندارن، شفافن و دل و رودهشون کاملا مشخصه و منتظر اینن که ما یک سلول سرطانی واردشون کنیم و مطالعهشون کنیم میگن ماهیهای casper :)
خب میدونم تا اینجاش شاید برای خیلیها جالب نبوده، یا حتی عکس آخر حال بههم زن بوده! یا اینکه خیلی خیلی تکراری و پایهای بوده، اما من میخوام چیز دیگهای هم بگم.
عزیزم، داشتم فکر میکردم دوست دارم که به قلب بعضیها اون ماده رو تزریق کنم و تبدیل به casper بشه قلبشون و بتونم ببینم دقیقا چه حسی دارن وقتی بعضی چیزها رو بیان میکنن، یعنی مثلا دارن با نفرت چیزی رو که براش خیلی ذوق دارن از درون رو تعریف میکنن یا دارن خالی میبندن و هیچ احساسی وجود نداره؟ کسی هست که باید این تزریقات رو توی مغزش انجام بدم و مطالعاتی روی فضای تفکراتش داشته باشم، بلکه متوجهشون بشم، یا مثلا دوستی دارم که خیلی از شماها هم که اینجا رو میخونین، میشناسینش و قطعا تایید میکنین که casperترینِ casperهاست و من واقعا روبهروییش با واقعیتهای درونیش و مشخص بودن احساساتش رو عمیقا تحسین میکنم:)
اما مهمتر از همه اینها چیزی که واقعا میل درونی بهش دارم اینه که سوزن تزریقاتم رو وارد رابطه از دسترفته یک نفر خیلی مهم زندگیم با یک نفر دیگه کنم و ببینم دقیقا چه خبره؟ چه اتفاقی داره میافته؟ عشق بالاخره همه چیز رو درست میکنه بینشون یا اصلا چنین چیزی وجود نداره اون وسط؟ شاید چرخیدم و چرخیدم و رسیدم به یکی از این کشورهای جنگزده، سوریهای، فلسطینی جایی. و بعد رفتم و تروریستها رو شفاف کردم تا همه جهان با کثافتهای وجودیشون آشنا بشن.
اما بعد فکر کردم چه ارزشی داره اگر بفهمم همه چیز حقیقتش چه شکلیه؟ مثلا من اگر بفهمم وقتهایی که من رو به آغوشت میکشی در واقع از اینکار خیلی هم خوشت نمیاد، دیگه چه لذتی میتونم ببرم از اون آغوش گرم و حال خوب تو؟ یا مثلا اگر میدونستم تو چهجوری برای خودت فلسفه میبافی و پیش میری، دیگه چه مقام والایی برای نفس سوال میموند؟ تخیل بیمعنی میشد. عزیزم تخیل. به خاطر ارزش تخیل هم که شده لطفا همهچیز رو شفاف نکن:)
عصبانیام. بی حوصلهام. حسودم. دوست دارم تغییر کنم اما در تقلا و تلاش خودم غرق میشوم و هیچ اتفاق جدیدی نمیافتد. لعنت به شما که میدانید از زندگیتان چه میخواهید. نفرین که نمازهایتان را سروقت و بااعتقاد میخوانید. شما که رشتهتان را با تمام وجودتان انتخاب کردهاید. لعنت به همه شما که زبانتان را تقویت کردهاید و تافل و آیلتس گرفتهاید. لعنت به شما و وبلاگهای شلوغتان و پر از پستها و کامنتهای درخشانتان. لعنت به هرکسی که در دانشگاه مطالعه اضافه دارد. لعنت به آنها که کلیدر و چشمهایش را خواندهاند. لعنت به آن که در آزمایشگاه دقیق و ظریف است. تف بر آن که کیت تولید میکند. اصلا تف بر آنکه چیزی تولید میکند. شما،بله شما که دریبلهای مقتدری دارید و عضله ساق پایتان باریک و مشخص است. همان شمایی که بلدید صاف بنشینید و احترام رعایت کنید. همه شماهایی که روزهای درخشان و شبهای آرام دارید. شمایی که وقتی ناآرامید پشت پیانوتان که در اتاق پذیراییتان است مینشینید. شما که پرده اتاقتان زیباست و صبحها نور خورشید میتابد در اتاقتان. شما که لنز دوربینهایتان کیت نیست. شما که فرانسه بلدید. میدانید دوست دارید چهگونه لباس بپوشید و همانطور هم میپوشید. بدتر از آن شما که غریبهای را بیشتر از خودتان دوست دارید. که میدانید چهطور همه چیز را بیان کنید. نمیترسید. راحت آنهایی را که دوست ندارید کنار میگذارید. زیبا و روان «نه» میگویید. خردمندید. اصلا لعنت به همهتان که خوشبختید و حالتان خوب است.
زندگی کسالتبار است اگر حس موفقیتی نباشد، وابستگی نباشد. نمیدانم. زندگی من کسالتبار است. من نه کسی هستم که باید باشم و نه کسی که بودم ماندهام. این احساس میانمایگی ناخوشایند چیست که عذابم میدهد؟ برمیگردم به عقب. خیلی عقب. میدانی نوزده سال زمان زیادی است برای هیچ چیز نشدن. سالهای زیادی فرصت داشتم برای شناختن خودم. فرصتهای زیادی از دست دادم و چیزی نیاموختم. همچون طفلی همه چیز برایم جدید است و همچون شیخی چیزی ندانسته از انسانها برایم نمانده است. باید خودم را در حوضی از شادی و موفقیت غرق کنم اما.
ای غم نمیخواهی چند ساعتی مرا به حال خود بگذاری و بروی؟ لااقل فاصله بگیر. از دور سایه بینداز. مرا دوست بدار. بغلم کن. موهایم را شانه بزن. مرا ببوس.
دیگر دلیلی ندارد از تعطیلی خوشحال شوم. حالم را به هم میزند این رخوت و ناکارآمدی. البته چه فرقی میکند؟ کشور تعطیل، دین تعطیل، درس تعطیل، خوشگذرانی تعطیل، زیبایی تعطیل، نورا تعطیل! کشور باز، دین تعطیل، درس تعطیل، خوشگذرانی تعطیل، زیبایی تعطیل، نورا تعطیل! خدای من چه برای من خواستهای؟ من این اختیار را نمیخواهم. تمام امروز به این فکر کردم که چه میشود اگر آن روز با شکوه که توانستم برای اولینبار در جمع باسوادهای مجمع اظهار نظر درستی کنم، با روز مرگم مصادف شود؟ ای کاش بلد بودم پیانو بنوازم، چشمانم را میبستم و جان مریم را خلق میکردم. ای کاش کتابهای بیشتری خوانده بودم و از مکانیسمهای زیستی بیشتری سردرمیآوردم. ای کاش دنیا اینقدر پیچیده نبود و آدمها اینقدر زیاد و موفق و راضی نبودند. دلم یک تایید درست و حسابی میخواهد.
در خیالم در لبنان زندگی میکنم. مشهورم و عربی صحبت میکنم. نه از این توصیههای الکی که جوانان اگر دلتان موفقیت میخواهد فلان کار را انجام دهید. میدانی؟ صرفا میخواهم مطمئن باشم میتوانم سرنوشت نورا را به دست بگیرم و به مقصود برسانم. چشمانم را که میبندم یک دشت سرسبز با یک تپه میبینم که تابشهای خورشید دشت را گرم کرده و شعلههایش سایه روشن ایجاد کرده، چند لکه ابر هم در آسمان فیروزهای است. میتوانم زیر نور خورشید به تنهایی قدم بزنم و خیالم راحت باشد. همین. شاید کسی را که دوستش دارم را هم در آخر صدا میکنم، نمیدانم کیست، چه شکلیست یا چه جنسی است و اصلا انسان است یا نه؟ فقط میدانم خیلی دوستش دارم و خیالم راحت است! نورا به نظرت بیست سال دیگر لایق یک خیال راحت هستی؟
پ.ن: از همه اینها بگذریم. مهمونی امروز واقعا خوش گذشت:))
نمیدونم. دوست دارم کامل بنویسم که پر از خشمم. که چهجوری میگذره و نمیگذره حتی! اما فعلا چیزی که مهمه اینه که هیچوقت اینقدر پر از انگیزه قتل نبودم:
صبح به بچههای اکیپ دبیرستانم روز مهندس رو تبریک گفتم. با اینکه دوست نداشتم اینکار رو بکنم اما انجامش دادم چون تنها کسیام که توی اون گروه مهندسی نمیخونم. حتی فکر میکنم نگار خیال میکنه یهکم حسادت هم میکنم بهشون که مهندس میشن:) خدایا من سکوت میکنما ولی خداوکیلی کسی که یه واحد هم ریاضی بهطور جداگونه نمیگذرونه برای ما میشه مدعی مهندسی بعد منی که قراره ریاضیات مهندسی بگذرونم باید بهش حسودیم بشه؟ :)) بگذریم.
عصر رفتم توی اینستا و دیدم کسی که ازش واقعا فراریم عکس فارغالتحصیلیمون رو گذاشته و نوشته «عکس پر از مهندسهای قشنگ» و من رو هم روش تگ کرده! خدای من:))) رفتم بهش گفتم من متاسفانه نتونستم مهندسی قبول شم! بلکه یهکم عذابوجدان بگیره و بفهمه من مهندس نخواهم شد خداروشکر. گفت اشکالی نداره. ناراحت نباش حالا. عوضش beauty bone داری. یعنی سطح دغدغه تا کجا؟! :))
امشب قرار بود پستی بنویسم درباره مادرم که ناراحتم میکنه بعضی رفتارهاش.
اما بذارید بگم.
عزیزم. یک لحظه وقتی سرش پایین بود و خیره شدهبودم بهش، با خودم گفتم کاش میتونستم بغلش کنم بدون هیچ توضیحی و هقهق گریههام رو توی بغلش خالی کنم.
چین این مادرها که هروقت فکر میکنی دیگه هیچی از این دنیا برات باقی نمونده یکهو یادشون میافتی و دلت گرم میشه؟ :)
راستش رو بگم؟
عزیزم من خیلی به ٩٩ امیدوارم. یعنی میدونی فکر میکنم قویترم، همهچیز روشنتره و از همه مهمتر بوی بهار و بارونهای ریز ریز میاد.
برای امسال یک تصمیم گرفتم که ممکنه واقعا توش خوب نباشم، اما خب من رو راضی میکنه که حداقل یک تلاشی در جهتش کردم. چیزی شبیه همون تِم سال که سارا هم دربارهش نوشت و چیزی شبیه اسمهایی که برای هر تولدم تا تولد بعدی انتخاب میکنم که احتمالا چون چارلی امسال درباره اون هم نوشت دیگه همهتون آشنایید باهاش:) من میخوام توی سال ٩٩ حواسپرتیم رو جا بذارم. تو واقعا نمیدونی چهقدر ناامیدکننده ست که تمام روز دنبال چیزی بگردی که گذاشتیش یک جای خوب تا گم نشه! نمیدونی وقتی مسواکت رو میشوری و یادت میاد که پشت دندونهات رو مسواک نزدی چه حال احمقانهای بهت دست میده. نمیدونی شبهای آخر پاییزهای تهران واقعا سرمای اذیتکنندهای داره اگر کاپشنت رو جا گذاشته باشی توی خونه. و این که خب احتمالا نمیدونی نگاه سرزنشگر آدمها وقتی برگههای آزمایش رو جا میذاری چه شکلیه و وقتی شب قبل از تحویل بهت یادآوری میکنن که حتما بنویسی گزارشکار رو (خب با اینکه تو یادت نبوده و اون یادآوری واقعا کارساز بوده) چهقدر حرصدرآره!
و یک چیز دیگه. میخوام امسال هفتهای یکبار به نقشه تهران خیره بشم. فقط همین. برای یک ربع به اون نقشه خیره بشم تا همه خیابونها و بزرگراهها و تقاطعها رو یاد بگیرم. فکر میکنم بعد از ١٩سال زندگی توی این شهر بهش بدهکارم که کمی بلدش باشم. گرچه احتمالا خیلی هم ناراحت نمیشه اگر متوجه باشه که من واقعا توی حفظیات یک فرد افتضاحم.
میخوام توی سال جدید، تمرکز بیشتری داشته باشم. دست از اسکرول کردن بردارم، چیزی که باعث شده حتی ده دقیقه تمرکز برای من به یک فاجعه واقعی ختم بشه! دیشب اینستام رو پاک کردم از روی گوشیم، هر ٧٢تا اساماس نخونده و تبلیغاتیم رو بالاخره پاک کردم و از شر اون شماره قرمز بالای نرمافزار راحت شدم، تلگرامم رو خلوت کردم، سرچ هیستوری گوگلم رو پاک کردم و اوه عزیزم باورت نمیشه، ۵تا وبلاگ جدید رو دنبال کردم. واقعا امسال از خودم انتظار دارم با دقت بیشتری وبلاگهاتون رو بخونم و واقعا بشناسمتون. بالاخره میخوام منفعل نباشم توی این فضا و اگر چیزی بود درباره پستی، فقط بگمش. یعنی میدونی باید کمتر به «خب که چی؟» یا حد تاثیرگذاریم فکر کنم. اونموقع فکر کنم دوستداشتنیتر به نظر میرسم که خب واقعا مهم هم نیست اما کمی از احساس بهدردنخور بودنم رو کم میکنه.
و اوه عزیزم. اون کافه ولیعصر که توی یک زیرزمین روشن و نارنجیه، با دیزاین مینیمال گل و رنگ سبز روشن و پنجرههاش روی سطح خیابونه و موقع گشتوگذارهای بیهدفم با محمدعلی پیداش کردم، منتظره. منتظر من و سارا که بریم و با هم یک نوشابه سفارش بدیم و مثل همیشه توی تقسیم کردنش به مشکل بخوریم!
میخوام کتابهای بیشتری بخونم و برای همشون یادداشت بنویسم، زبان فرانسوی یاد بگیرم و نگار رو مجبور کنم که روی پیانوهای دانشکده موسیقی بهم پیانو یاد بده. دوست دارم بتونم زیبا و روون انگلیسی صحبت کنم، به عشق ورزیدنم به ریاضیات همچنان ادامه بدم و کمی از فلسفه سر دربیارم. چه اهمیتی داره که علی فکر میکنه باید به من درباره لذت کد زدن توضیح بده چون من بلد نیستم کد بزنم؟ همین که ماریا رو دارم باعث میشه انگیزه داشته باشم توی این مورد و ادامهش بدم و میخوام یاد بگیرم که چهطور سرچ مفید کنم و چهطور نترسم.
میدونی جانم تا الان هم اینطوری بودم که برای کسی از قابلیتهام نمیگفتم و به نظرم خب خیلی خودخواهانه و متکبرانهست که به بقیه خودت رو نشون بدی. میدونی همچنان حرف بقیه برام مهم نیست و این خوشحالم میکنه و میخوام امسال کمتر، خیلی کمتر از قبل از ابراز نکردن خودم ناراحت بشم! میدونی یعنی این چیزیه که تو وجودمه، نمیتونم خودم رو نشون بدم و بگم بهتر از بقیهام اما خب ناراحتم هم میکنه اگر لایق چیزی باشم و بقیه ندونن. به هرحال قراره ناراحت نشم و اصلا کی اهمیت میده؟ مگه فکر بقیه بزرگت میکنه؟ دختر کمتر حرف بزن و بیشتر انجام بده. چهطوره این شعار امسال باشه؟ کمتر حرف بزن و بیشتر انجام بده:)
پ.ن1: کجان اون ٧نفری که مستقیما به من گفتن اگر نتونستی با حجتخواه اندیشه ورداری، با سیدوکیلی بردار؟ و خداوکیلی گل بگیرن در اون کانالی رو که مثلا استادهای عمومی رو معرفی کرده و گفته سیدوکیلی امتیازش خیلی بالاست! خدایا:)) امروز صبح رفتم توی سامانه آموزش مجازی دانشگاه و فکر میکنی چی؟ دو تا فیلم 1ساعته برامون گذاشته و گفته دانشجویان گرامی لطفا با رجوع به کتاب و منابع موردنیازتان، خلاصه فایلهای ارسالی را به صورت پاورپوینت برای بنده ارسال نمایید. :/
بهتون قول میدم اگر میرفتم دانشگاه اینقدر کار و درس روی سرم نریخته بود:)) من مثلا قرار بود این ترم درسخون بشم، جزوههام مرتب باشه و هرروز با سارا برم کتابخونه:))
پ.ن2: میدونی؟ لازم نیست توی اینستا یاد دوستهای قدیمی هممدرسهای ۶سال پیشت بیفتی. چون ممکنه یکهو با عکسهایی ازشون مواجه بشی که خب سخته باورش، اما ریش دارن و دستهاشون مردونهست و توی دست یک دختر با مانتوی سرخابی جیغه! حداقل انقدر گشتم مطمئن بشم ٢سال پیش که دیدمش دختر بوده!! و خب من اگر این رو نمیگفتم ممکن بود یکهو بمیرم انقدر که نگه داشتنش سخت بود! :|
پ.ن3: به یک هیجانی شبیه اون صحنه آخر اپیزود پنجم فصل سوم anne with an E نیاز دارم. دور آتیش حلقه بزنیم و به هم قول بدیم قوی باشیم و بعد هم راضی باشیم از همه چیز:))
یا مثلا نیاز به یک ماجراجویی دارم، یک سفر تنهایی، یک جای ترسناک جدید، یک تجربه شگفتانگیز یا هرچی واقعا. یک چیزی از همین سبک:)
پ.ن4: شما از کجا و با چه نشونههایی میفهمین که عاشق شدین؟ چون خب دارم فکر میکنم من حتی اگر عاشق هم بشم به روی خودم نمیارم و میگم صرفا دارم یک توجه زیادی رو معطوف اون آدم میکنم. یعنی خب کاش یکسری معیارهای دقیقی وجود داشت براش!
پ.ن5: عنوان هم که میدونین. تلمیح به eternal sunshine of a spotless mind. ندیدین؟ اوه چه چیزی رو از دست دادین واقعا!
دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)
«دنیا یک آگهی بازرگانی نیست، پودرهای ماشین لباسشویی اونقدر تمیز نمیکنند، تن ماهیها اونقدر خوشمزه نیستن و آدمهای واقعی اونقدر خوشگل و بدون مشکل نیستن. دنیای واقعی درد و رنج داره که اگه نداشت توی قرآن نمیگفت لقد خلقنا الانسان فی کبد»
خب توی این رنجها که اتفاق میافتن و ما باید تحملشون کنیم چیکار کنیم؟ چهطور زنده بمونیم؟ چیکار کنیم که به مجازات بزرگ نسل بشر یعنی تکرار، محکوم نشیم؟ بزرگترین جواب به این سوال، «معنا»ست.
« اگر چرایی زندگی رو یافته باشیم، با هر چگونگی میتونیم بسازیم. این چرایی، گمشده ماست.»
ما همهمون امسال، توی سال٩٨ به طرز غیرقابلباوری رنج کشیدیم و فقط منتظر نشستیم و به دوش کشیدیمش. این رنجها برای ما هیچ معنایی نداشتن. اگر معنایی به این رنجها میدادیم، قطعا همهچیز متفاوتتر و قابلتحملتر بود.
ما باید جنگجوهای اندوهگین باشیم. روانشناسیهای مثبتاندیشی یک مشکل اساسی دارن و اون اینه که به ما میگن فقط باید جنگجو باشیم اما بخش بزرگی از توان ما در مبارزه با دنیا از اندوهگینی میاد، جایی که ما میپذیریم. کاش بتونیم چیزی رو که میتونیم عوض کنیم رو با جرئت عوض کنیم و چیزی رو که نمیتونیم تغییر بدیم، فقط بپذیریم و این اوج خرده:)
+ صوت پادکست در کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری
در نهایت امیدوارم همه اینها بتونه مجهزمون کنه که سال بعد رو بتریم:) و میدونین از اعماق وجودم امیدوارم که سال ٩٩ بهترین سالتون باشه تا الان، و بدترین سالتون باشه از این به بعد:)) یک چیز دیگه هم هست. امیدوارم جوری پای هفتسین قرن جدید بشینید که به همه آرزوهاتون رسیده باشین و لطفا همچنان حواستون باشه که یک بلاگری به اسم نورا، یکجای این دنیا هست که خیلی دوستتون داره:)
دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)
این یکی رو خودتون گوش کنید لطفا، من از عهده گفتنش برنمیام. تمامش یک شعره از احمد شاملوی معرکه. خیلی مهمه که خوب خوب بشنویدش:))
+ صوت پادکست از کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری
پ.ن: آفرین زهرا مقاومت کن. فقط یکی دیگه مونده! :]
دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)
گام اول / گام دوم / گام سوم / گام چهارم / گام پنجم
ما همگی فکر میکنیم همهچیز رو درباره اثر مرکب میدونیم. کاملا بدیهیه قدرتی که داره اما از طرفی هم شبیه کلیشههاست. خیلی اوقات شروع کردیم اما جوابش رو ندیدیم. اگر موضوع اثر مرکب اینقدر ساده است، چرا آدمها انجامش نمیدن؟
دوتا دلیل داره:
١. همونقدر که انجام دادنشون ساده است، انجام ندادنشون هم ساده است.
میتونیم به راحتی اونقدر این تصمیمها رو عقب بندازیم و انجام ندیم تا اینها هم مثل تمام تصمیمهای زندگیمون از بین برن.
٢. کشاورزی سه مرحله کاشت، داشت و برداشت داره. مرحله داشت، مرحلهای هست که عملا چیزی از محصول معلوم نیست، توی خاکه ولی باید ازش مراقبت بشه.
اثر مرکب تمام دشواریش اینه که دوره داشت طولانیای داره. دستاوردها زیر خاکن و دارن رشد میکنن:)
«باید یادمون باشه که مسیر رشد توی دنیا موشکی نیست. اینطوری نیست که با بیصبری و عجله به چیزی برسیم. مثل بلند شدن هواپیماست. باید مدت طولانی روی زمین طی کنیم، سرعت بگیریم و بعد بلند شیم.»
تحمل کردن دورهای که روی زمینیم سخته اما فقط با یک نگاه عاشقانه و نه تاجرانه به زندگی محقق میشه. بعدش میتونیم توی آسمون رویاهامون اوج بگیریم و پرواز کنیم:)
دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)
گام اول / گام دوم / گام سوم / گام چهارم
ریتم زندگیهای عادیمون رو در نظر بگیرید. غذا خوردنمون، راه رفتنمون، استفاده از شبکههای اجتماعی، کتاب خوندن، فیلم دیدن، بیخودی به در و دیوار نگاه کردن. توی این قسمت درباره همین اقدامات ناچیز به ظاهر بیاهمیتی صحبت میشه که دائما داریم تکرار میکنیم و اتفاقا همینها سرنوشت ما رو میسازن. «ما از گاز گرفته شدن توسط فیلها نمیمیریم، بلکه یکی از بزرگترین عوامل طبیعی مرگومیر، نیش پشه مالاریاست.» عادتهای ما وقتی بسامد پیدا میکنن منجر به نتایج بزرگ مثبت یا منفی میشن. دکتر مکری توی سخنرانی habitش میگفت که عادتهای روزانه داشتن خیلی خیلی خیلی مهمه. اکثر نوبلیستها یک ریتم دقیق داشتن و به اون عادت کرده بودن، حالا نه این که دنبال عیشونوشهای خودشون نبودن و همیشه نظم داشتن اما اینجوری بودن که تحت هر شرایطی مثلا صبح که بیدار میشدن باید یک ساعت مطالعه میکردن و یکجورهایی معتاد بودن به این قضیه.
فکر میکنید اگر یک کاغذ A4 رو پنجاه بار تا کنید، طولش چهقدر میشه؟ بیست متر؟ سی متر؟ چهل متر؟ باورتون نمیشه. ٩۶٠میلیون کیلومتر!!
ما میتونیم فقط با زنده کردن تایمی که هیچکس فکرش هم نمیکنه که مهم باشه، به دستاوردهای واقعا مهمی برسیم.
پس بیایم و تاثیر اقدامات ناچیز رو در زندگیمون جدی بگیریم:)
+ صوت پادکست از کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری
توی این قسمت، مثالهای بامزه و جالبی میزنه:')
دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)
خیلی مهمه که همهچیز برامون بدیهی نباشن. بزرگترین درخششهای علم، جایی ایجاد شد که امروز به ظاهر بدیهی دیده شد و دربارهشون سوال کردیم، چیزهایی که قرنها فکر میکردند پرسش ناپذیرن! چیزهایی هست که همچنان وجود دارن اما دلیلی هم برای وجود داشتنشون نیست، چرا ما باید اینقدر به این چیزها معتقد باشیم؟ (پادکست darwin's dangerous idea از گروه بیپلاس رو بشنوین. یک شاهکاره توی توضیح این قضیه)
«سال ٩٩ رو باید جوری شروع کنیم که خاص باشه، که همرنگ جماعت نباشیم، که خودمون باشیم. که ویسمون، صدای درونیمون رو بتونیم محقق کنیم.»
دنیای عادی و روزمره، دنیایی که براساس امور به ظاهر بدیهی شکل گرفته کمکی به ما نمیکنه. لطفا شجاع باشیم و از این امور سوال کنیم. آیا روند درست کارها همینه؟ آیا باید تا ابد تهای کشورها همین شکلی باشن؟ فکر میکنم این که از بعضی چیزهای عادی سوال کنیم، به نظر طیف خیلی خیلی وسیعی از آدمها لجبازی میاد. این که با خودتون فکر کنید، نیوتن یا داروین وما درست گفتن؟ این که دین از کجا اومده، برای چی اومده؟ این که حد و مرزهای ارتباطها کجا شکل گرفته؟ این که عرض قطارها چرا ١۴٣سانتیمتر و ۵١میلیمتر طراحی شده؟ و آیا همه اینها درسته؟ به نظر من چیزی شبیه بازی «یک مرغ دارم» نیست که از بچگی یادمون دادن، که حالا هرچندتا تخم بود فرقی نداره و مهم نیست! نباید فکر کنیم این عدد مهم نیست و اون سوال «چرا فلانتا؟ پس چندتا» رو نپرسیم!
«توانایی پرسشگری چهقدر میتونه کمک کنه به اینکه شما متفاوت باشید. این تفاوت در دنیایی که ما زندگی میکنیم چهقدر چیز گرونیه. این که صدای خودمون رو بتونیم ابراز کنیم هرچند که متفاوته. توی دنیای جدید چیزهایی امتیاز میگیره که متفاوته.»
سال ٩٩ رو جوری آغاز کنیم که جرأت زیستن داشته باشیم، جرأت به صحنه درآوردن خود واقعیمون رو داشته باشیم:)
+ صوت پادکست از کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری
پ.ن: این قسمت، قسمت مورد علاقه منه:))
دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)
میخوام ۵٧اصل برنامهریزی رو بنویسم:)
اصل اول: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامهای که مینویسید عمل کنید.
اصل دوم: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامهای که مینویسید عمل کنید.
اصل سوم: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامهای که مینویسید عمل کنید.
.
.
.
اصل پنجاه و هفتم: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامهای که مینویسید عمل کنید.
ما جدا مشکلمون با روش برنامهریزی نیست. همهمون تو دوران مدرسه اینکار رو یاد گرفتیم. حتی توی مدرسه هم نه، با یه سرچ کوچک چندین هزار روش برنامهریزی رو میتونیم پیدا کنیم. پس مشکلمون چیه؟ مشکل اینه وسواسهای کمالگرایی باعث میشه از کل برنامه عقب بمونیم. «در ابتدای امر، گور بابای کیفیت»
راستش رو بگم؟ اگر شما از اون آدمهایی هستین که اسمتون رو توی باشگاه بدنسازی نوشتین و بعد از یک هفته ولش کردین چون حالتون اونقدر خوب نبوده که ادامه بدین، اگر رفتین کلاس زبان و بعد از اولین فاینال بیخیالش شدین، اگر کمپبل رو هزاربار شروع کردین و با رد کردن اون فصلهای اول خسته شدین و به خودتون لعنت فرستادین و از هرچی زیسته متنفر شدین، اگر تا الان اونقدر پیگیر کارها نبودین که توشون موفق بشین، من میخوام که شبیه شما نباشم. هی زهرای سال٩٨! من میخوام شبیه تو نباشم:)
در ادامه پادکست چندتا نکته دیگه درباره برنامهریزی میگه.
Eat that frog :)
قانون اول: اگر یک قورباغه زشت روی میزه و باید بخوریش، به تعویق انداختنش، دورش گشتن و. کمکی بهتون نمیکنه!
قانون دوم: اگر دوتا قورباغه روی میزه، اول زشتتره!
میدونین اگر اول صبح سختترین کارتون رو انجام بدین، به جز احساس خوبی که از تموم کردن اونکار بهتون دست میده، یک احساس اعتماد به نفسی هم دارید که خیلی بهتون کمک میکنه.
رابطهتون رو با زمان، رابطه مقدسی کنید.
توی سال جدید، به جای اینکه اون کتاب رو از ساعت ۵ تا ۶ بخونید، از ساعت ۵:٣ تا ۶:٣ بخونید. «مواظب دقیقههات باش، ساعتهات میتونن مواظب خودشون باشن»
دنیا جای بدیه، ولی ارزش جنگیدن داره:)
بذارین با یه مثال شروع کنم. اگر دیده باشین توی سیرک برای رام کردن گربهسانان، یک شلاق همراهشونه و یک چهارپایه کوچک. شلاق قراردادیه بین گربهسان و اون آدم. اما نقش چهارپایه چیه؟ وقتی حیوون عصبانی میشه و داره وحشی میشه، سریع چهارپایه رو از سمت پایههاش میگیرن سمتش و اینجا اون شیر یک اشتباهی میکنه. همزمان به چهارتاپایه نگاه میکنه، گیج میشه و سیستم عصبیش مختل میشه. و اینطوری سلطان جنگل، مثل یک بچه آروم و رام میشه.
«شبیه داستان ما نیست تو زندگی وقتی به گاهی نه به ۴تا پایه بلکه به ١٠تا پایه همزمان نگاه میکنیم.»
میدونین. گاهی نمیفهمیم. گیج میشیم که چهطور اینهمه استعداد ما توی برنامهریزی، درسخوندن، کار کردن، فکر کردن یا هرچیزی اصلا به کمک ما نمیان؟ چرا فکرهامون به واقعیت تبدیل نمیشن؟ و احتمالا به ذهنمون نمیرسه که همشون رو نباید همزمان شکار کنیم. چون میدونی؟ به هرحال اگر همزمان دنبال دوتا خرگوش بدویی هیچ کدومش رو به دست نمیاری!
لطفا لطفا لطفا خرگوش سال ٩٩ت رو پیدا کن و دنبالش بدو:)
دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)
خب ما اول باید بدونیم که نگرشمون نسبت به خودمون چیه؟ روانشناسها اسم این رو میذارن خودپنداری. یعنی تصوری که از خودمون داریم و چیزی که توی ذهنمون ساختیم از خودمون. این که چهقدر زیبام؟ چهقدر باهوشم یا هرچیز دیگهای. و خب میدونیم دیگه؟ اکثرمون تصور درستی از خودمون نداریم!
اینجا چندتا از عوامل این که چرا ما این تصورات اشتباه رو داریم نام میبره.
یکیش مدرسه است که فقط دو هوش ریاضی و حفظی رو در نظر میگیرن توش. باعث میشه شما اگر توی این دوتا هوش خوب نباشید، احساس کنید به اندازه کافی، کافی نیستید! (من میگم اگر خوب هم باشید همین احساس بهتون منتقل میشه کما این که به من میشد!)
مورد بعدی خانواده است و تلههای شخصیتی که از بچگی باهامون باقی میمونند.
بعد از اون و به نظرم مهمترین قسمتش تاثیر جامعه است. (باید بگم که اینجا کمی درباره محدودیتهای ایران و ناامیدیهای مختص به خودمون میگه که اون هم به نوبه خودش جالبه)
در کل جامعه کوتاهمدت به آدمها آسیب میزنه و چشمانداز رو ازشون میگیره. جرئت رویاپردازی ندارن. میدونین اینجا یک جمله کلیدی میگه «تصور کنین توانایی این که آرزویی داشته باشیم، براش از خواب بیدار شیم و براش مبارزه کنیم خیلی مهمه» راست نمیگه؟ به صبحهایی فکر کنید که زود از خواب بیدار میشید، کافی خوابیدید، نور از پنجرهتون وارد اتاقتون میشه و عاشق صبح میشید و میگید آره زندگی همینه و امروز روز خوبیه! من دوست دارم هرروز نور از پنجره توی اتاقم بزنه و این مهمه که رویایی داشته باشیم:)
حالا ما میدونیم چهقدر تصورمون و قدرتش برامون مهمه. «اگر فکر میکنید که میبرید یا میبازید، در هر دو صورت درست فکر کردید.» و عزیزم، بیا اینطوری فکر نکنیم که ٩٩ رو بندازیم دور و از قرن بعد شروع کنیم. دوست نداری تا قبل از اینکه سده ١۴ شمسی از دست بره تو یک اثر عالی توش گذاشته باشی؟ یکسال وقت داریم جانم:)
«آینه رو بچرخونید به سمت خودتون و به چشمهای یک نابغه نگاه کنید.» :)
+ صوت پادکست در کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری
پ.ن: یک جایی توی پادکست از افراد چندشخصیتی(MPD) صحبت میکنه. به نظرم فیلم split رو ببینید در اینباره. بینظیره این فیلم:)
+ مرتبط:)
سلام:))
دکتر مجتبی شکوری، که احتمالا خیلیهامون میشناسیمش - یک واقعبین و در عینحال آرمانگرا، یک لطیف متفکر پرهیجان- دو سال پیش ٨گام برای موفقیت در سال جدید نشون داد.
«من مجتبی شکوری هستم و فکر میکنم این حرفها درباره دنیای بعد از مرگ نیست. حقیقت واقعی درباره زندگی قبل از مرگ است. درباره این که چهطور به سن ٣٠ یا شاید ۵٠سالگی برسید بی آن که بخواهید تفنگ روی شقیقهتان بگذارید.»
درباره ٨ زندان صحبت کرد که باید ازشون فاصله بگیریم. که چهطور خودمون رو پس بگیریم. خودمون که یکجایی، توی یک اتفاقی جاش گذاشتیم و رهاش کردیم.
من سعی میکنم اینجا یک خلاصهای ازشون بگم اما نمیشه از صدای تاثیرگذار خودش گذشت. :)
لطفا به من و به مجتبی شکوری اعتماد کنید و بیاین با هم زندگیمون رو با کیفیتتر کنیم:))
درباره این سایت